*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. از گلورینا به ایرزاکسلام اخمو جانامروز اینجا هوا گرم و آفتابی استاز این هوا بیزارم! تعجب نکن... آن زمانی که این هوا را دوست داشتم تو در کنارم بودی! روزهای گرم میرفتیم در باغ مینشستیم حرف میزدیم و صدای خنده مان در کل عمارت میپیچید! الآن چه؟! من تنها هستم آن زمان دل من هم آفتابی بودالآن هواشناسی قلبم فقط باران اعلام میکند و چشم هایم اطاعتآسمان کارش باریدن است، باید شب و روز ببارد... مثل منواقعا نامه هایم به تو میرسد؟چطور میتوانی مقاومت کنی و جواب ندهی؟ اصلا نامه هایم را باز میکنی؟دلت برای شیطنت های کودکانه ام تنگ نمیشود؟اصلا دلی مانده که برایم تنگ شود؟ نکند این روزها کسی هست که به جای من لبخند بر روی لبت می آورد؟ نه اینطوری نمیشود... باید خبرت را داشته باشم... یا جواب نامه هایم را بده... یا خودم دست به کاری میزنمبی خبری سخت است! از همه ی وجودت بی خبر بمانی سخت است! مثل این است خدا بزرگترین نعمتش را به تو بدهد... طعم خوش داشتنش را بچشی و بعد ناگهان از تو پس بگیرنش... آن هم بی هوا ! بی کوچکترین آمادگی برای از دست دادنش... فکر کنم یک نوع مرگ باشدپس من مرگ را تجربه کرده ام! حتما که مرگ معنیش خوابیدن در تابوت و دفن شدن زیر خروار ها خاک نیستمثلا میتوانی روی تخت خودت بخوابی... روی خاک ها راه بروی اما مرده باشی... مثلا میشود روح از تنت برود اما جسمت زنده باشد و محکوم شوی به ادامه زندگی...زندگی عادی که نه ! زندگی نباتیمن گلورینا... محکوم شدم به زندگی بدون تواینجا زندگی نباتی استآنجا زندگی شیرین هست؟✴گلورینا✴ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نوشته: نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۹